هدیه ای از طرف خدا

النا و داداشی

النای نازم خیلی وقته میخوام یه مطلبی رو بنویسم ولی هر بار به دلیلی نمیشه تو این مدت خیلی درگیر کارای پایان نامه بودم و خیلی هم بهم فشار اومد و اخرش هم مجبور شدم که تو نازگلمو دو شب تنها بدارم و برم برای گرفتن وقت دفاع و این اولین باری بود که ازت جدا میشدم من این دو شبو تو قطار بودم و تماما به تو فکر میکردم انگار یه گمشده داشتم با اینکه میدونستم بابایی خوب ازت مواظبت میکنه باز دل تو دلم نبود. خدا تو فرشته ی کوچولو رو برای من همیشه نگه داره خلاصه وقت دفاع برای 25 بهمن 93 گرفتم و برگشتم. حالا میخوام اون موضوع رو که مدت ها وقت نکرده بودمو بگم  النا کوچولوی من دختر نازم دردونه ی من، یه نفر چهارم هم داره به خانوادمون اضافه میشه و اون کسی ن...
22 اسفند 1393

عکس

دخترم اینجا حس کرده که قابلمه هستش بخاطر همین رفته تو کابینت و اینجا تو عکس ها هم فکر کرده که پتو شده ...
8 اسفند 1393

عکس یک سالگی

اینا هم عکس خوشکل های یک سالگی دخترم که با بابایی رفتیم اتلیه و انقد جنگولک بازی در اوردیم همه که بتونیم چندتا عکس ازت بگیریم مگه خانم خانم مینشستی ولی خوشکل شدن و چندتاشونو قاب گرفتیم و تو هر بار که نگاه میکنی میگی نانا یعنی النا وقتی ازت میپرسیم که این کیه میگی من من و دستتو میزنی به سینت ...
8 اسفند 1393
1